فلسفۀ تطبیقی، عمیق ترین گفت و گوها

بررسی اثرات و نقش فلسفه تطبیقی در گفت‌وگو با محمد فنایی‌اشکوری روزنامۀ فرهیختگان 16 تیر 1397

1. یکی از شاخه های فلسفه که اخیرا در دانشگاه های ماهم به راه افتاده فلسفۀ تطبیقی است. به دلیل نو بودن این رشته در این زمینه پرسش ها و ابهامات بسیاری هست که امیدوارم در این گفتگو برخی از آنها روشن شود. نخستین پرسش این است که اصولا فلسفۀ تطبیقی چیست و چه نیازی به آن داریم؟
ما در روش سنتی فلسفه ورزی خود در یک کتاب و مقاله یا درس و بحث ما یک نظام فلسفی یا اندیشۀ یک فیلسوف یا یک مکتب فلسفی را بررسی می کنیم. مثلا ابن سینا در اشارات نظرات خود را تبیین و ارائه می کند، یا در نهایة الحکمه علامه طباطبایی حکمت متعالیه را آن گونه خود می فهمد ارائه می کند و کاری به نظام های فلسفی دیگر ندارد. اگر اقوال دیگران را هم نقل می کند از باب مقدمه و یا به نحو حاشیه ای است تا آن ها را رد و نظر خود را تثبیت کند. در این گونه آثار نویسنده متعهد نیست که آراء دیگران را به تفصیل بحث و بررسی کند. اما در فلسفه تطبیقی (Comparative philosophy) از ابتدا غرض بررسی و مقایسه دو سنت یا دو مکتب، یا دو فیلسوف یا دو نظریه و امثال آن است. در این مقایسه مثلا مبانی، ساختار و روش و نتایج دو فلسفه ارائه می شود و مشابهت ها یا تفاوت های آنها و احیانا نقاط قوت و ضعفشان نشان داده می شود. ممکن است غرض محقق نشان دادن برجستگی یک فلسفه بر دیگری باشد یا اساسا چنین غرضی نداشته باشد. فلسفه تطبیقی همین است. گاهی کسانی که می کوشند مطالب ساده و قابل فهم را دشوار و مبهم کنند می گویند فلسفۀ تطبیقی مقایسه فلسفه ها و بیان شباهت و تفاوت ها نیست، بلکه غرض فلان امر است که شما هر چه دقت می کنید چیز روشنی از بیانشان پیدا نمی کنید. فلسفه خودش به اندازه کافی پیچیدگی دارد و نباید با مبهم گویی پیچیده ترش کرد. مقایسۀ فلسفۀ ابن سینا و کانت مثلا یعنی مقایسه مبانی و روش و مسائل و استدلال ها و نتایج این دو فلسفه و احیانا داوری بین آنها. بنده معنای دیگری از فلسفۀ تطبیقی نمی فهمم. همینطور است مقایسۀ وحدت وجود اسپینوزا و وحدت وجود ابن عربی، یا برهان وجودی آنسلم با برهان صدیقین ملاصدرا. در بحث ها و درسهای فلسفۀ تطبیقی هم همین کارها که گفتم انجام می گیرد.

البته نباید ظاهر بین بود و تفاوت ها و شباهت های سطحی و ظاهری را ملاک قرار داد و به صرف بیان تفاوت ها و شباهت ها بسنده کرد. پرداختن به فلسفه تطبیقی مشروط به شناخت عمیق دو فلسفه است . شناخت دنیای دو فیلسوف و نحوۀ نگاهشان و شناخت زبانشان شرط ضروری برای ورود در این عرصه است. گاهی ممکن است شباهت ظاهری باشد و تفاوت بنیادی و بالعکس. پرداختن به فلسفۀ تطبیقی کار هرفیلسوف یا پژوهشگر فلسفه نیست. با خواندن چند ترجمه و کتاب و مقاله نمی توان دست به این کار زد. البته موارد فرق می کند. مقایسه دو فیلسوف مسلمان یا یک فیلسوف مسلمان و مسیحی فرق دارد با مقایسه یک فیلسوف مسلمان با یک فیلسوف چینی . یا مقایسه یک فیلسوف مسلمان سنتی با یک فیلسوف تحلیلی معاصر کار بسیار دشواری است. آشنایی عمیق با سنت های فلسفی و تاریخ فلسفه از لوازم فلسفه تطبیقی است، اما برای کار تطبیقی صرف دانستن تاریخ فلسفه کافی نیست.

نکته مهم این است که غرض از فلسفۀ تطبیقی نفس مقایسه و بیان شباهت ها و تفاوت ها نیست، بلکه باید دید ثمرۀ آن چیست. ارزش مقایسه در ثمرۀ آن است و باید نتیجه ای داشته باشد. صرف بیان مشابهت ها و تفاوت ها توجیه ندارد. مقایسه باید راهگشایی در حل مسئله و نوآوری داشته باشد. باید دید پرسشی که در هر دو نظام مطرح است چه پاسخی دارد؟ فلسفۀ تطبیقی برای بهتر شناختن فلسفه و حل مسائل فلسفی است. از رودر رو قرار دادن دو مکتب یا دو متفکر می خواهیم به نتیجه ای برسیم . با مقایسه، دو طرف مقایسه بهتر شناخته می شوند. فلسفه تطبیقی در شناخت و معرفی فلسفه خودی نیز مهم است. گاهی ممکن است تفاوت ها سطحی باشد و در مقایسه تحقیقی به وحدت بنیادین دو فلسفه برسیم، همچنین شباهت ها هم ممکن است سطحی باشد و دو فلسفه تفاوت بنیادی با هم داشته باشند. در فلسفه تطبیقی به تأثیر و تأثرات مکتب ها و افراد نسبت به یکدیگر هم ممکن است پی ببریم. از این جهت فلسفه تطبیقی با تاریخ فلسفه گره می خورد. حاصل کلام این است که مطالعه تطبیقی فلسفه در فهم واقع و کشف حقیقت به ما کمک می کند. به درک فلسفه نزدیک تر می شویم. همچنین زمینه را برای تفاهم ونزدیک شدن فرهنگ ها فراهم می کند. فلسفۀ تطبیقی دیالوگ بین جریان ها ی فلسفی است که زمینه برای دیالوگ بین فرهنگ ها را فراهم می کند و گفتگوی بین تمدن ها را در عمیقترین لایه های آن طرح می کند.


2. آیا در سنت اسلامی ما فلسفه تطبیقی داشته ایم؟
فلسفۀ تطبیقی به معنایی که ما در اینجا توضیح دادیم بیشتر در دورۀ جدید مطرح شد و شاخۀ نسبتا جدید در فلسفه است و در گذشته چندان مورد توجه نبود. البته جسته و گریخته در لابلای مباحث آراء فلاسفه بحث می شد و احیانا مقایسه ای صورت می گرفت، اما توجه استقلالی به این موضوع نبود. شاید یک نمونۀ کهن از مقایسه دو فلسفه کاری است که فارابی در الجمع بین رأیی الحکیمین کرده است. او کوشیده است بین آراء افلاطون و ارسطو در مواردی که آنها در ظاهر با هم اختلاف دارند جمع کند و حتی الإمکان هماهنگی و توافق آنها را برجسته کند. اما چنانکه می دانیم ظاهرا مبنای کار فارابی مطابق تصور آن زمان این بود که کتاب اثولوجیای افلوطین را از آن ارسطو می دانستند. در هر حال حتی این کار فارابی با فلسفۀ تطبیقی به معنای امروزی آن فاصله دارد. نمونۀ دیگر قطب الدین رازی است که در کتاب محاکمات بین آراء فخر رازی و خواجه نصیر در شرح اشارات داوری می کند. مقایسۀ نظرها و نظریات همیشه در فلسفه بوده، اما این غیر از فلسفۀ تطبیقی به عنوان یک گرایش و رشته است. چنانکه اشاره به اندیشه های پیشیینان در همۀ کتاب های فلسفی ما هست، اما این عین تاریخ فلسفه نیست. نکتۀ مهم در اینجا این است که فلسفۀ تطبیقی بیشتر به مقایسه دو فلسفه از دو فرهنگ مختلف می پردازد و این مقایسه است که حساس و جالب و سودمند است. مواردی که ما در فلسفۀ خودمان داشته ایم گفتگوی درون فرهنگی است، اما در فلسفۀ تطبیقی توجه اصلی به مطالعۀ فلسفه هایی است که با هم فاصله دارند و بیگانه از هم به نظر می رسند، از همین جهت گاهی از آن تعبیر به فلسفۀ بین فرهنگی (cross- cultural philosophy ( می شود.
3. تفاوت اصلی بین فلسفه اسلامی و فلسفۀ غرب چیست؟
بارها گفته ام که ما فلسفۀ واحدی بنام فلسفۀ غرب در مقابل فلسفۀ اسلامی نداریم. ما در غرب با یک سنت یا نظام فلسفی روبرو نیستیم. ما فلسفه های غرب داریم، نه فلسفۀ غرب. فقط به اعتبار جغرافیا می توان عنوان فلسفۀ غرب را طرح کرد. این را هم بگویم که به یک معنا و در یک کاربرد فلسفه اسلامی هم از فلسفه های غربی است چنانکه اسلام از ادیان غربی است، در مقابل ادیان و فلسفه های شرقی در هند، چین و ژاپن . با صرف نظر از این تسامح یک تفاوت بین فلسفۀ اسلامی و فلسفۀ غرب همین است که ما در فرهنگ اسلامی یک سنت پیوستۀ فلسفه داریم که هویت واحد دارد، اما در غرب چنین نیست. اگر بحث از تفاوت می کنیم باید تفاوت بین فلسفۀ اسلامی با فلسفه های مختلف غرب را بررسی کنیم. مثلا تفاوت اصلی بین فلسفۀ اسلامی و فلسفۀ قرون وسطای غرب این است که در آنجا فلسفه با الاهیات مسیحی گره خورده بود و فلسفۀ اسلامی با الاهیات اسلامی. از آنجا که تعارض بین عقل و ایمان در مسیحیت جدی است بحث عقل و وحی از مباحث اصلی در فلسفه و الاهیات مسیحی بود. اما در عالم اسلام چون اساس بر توافق و هماهنگی عقل و وحی بود تنور این بحث در متن فلسفه چندان داغ نبود، هرچند در میان متکلمان به دلیل غلبه ظاهر بینی و تفکر اشعری این بحث وجود داشت. همچنین می توان از تفاوت فلسفه اسلامی با فلسفه های مادی و فلسفه های تجربی جدید سخن گفت که از جهت معرفت شناسی و روش شناسی متفاوت هستند. یکی از تفاوت های فلسفه اسلامی و غربی جدید این است که فلسفه اسلامی بیشتر متمرکز بر مباحث هستی شناسی و مابعدالطبیعه بوده، امافلسفه غرب گسترش بسیاری پیداکرده و شعب فراوانی دارد. بر همین اساس فلسفۀ غرب با علم جدید و همینطور با زندگی اجتماعی تماس و ارتباط عمیقی دارد، برخلاف فلسفۀ اسلامی که در این ابعاد رشد نکرده است، گرچه به اعتقاد من ظرفیت و زمینه برای این توسعه و رشد را دارد.

4. چه اشتراک هایی بین فلسفه اسلامی و فلسفۀ غرب هست ؟
با صرف نظر از تسامحی که در پاسخ به پرسش قبلی اشاره شد. اشتراک اصلی فلسفه ها این است که همۀ آنها پایبند به روش عقلی هستند. مسائل را تجزیه و تحلیل عقلی می کنند و با روش عقلی به استنتاج می پردازند و با علوم تجربی، تاریخی و نقلی و شهودی متفاوت هستند. از جهت خاستگاه نیز وجه اشتراک فلسفه اسلامی و غربی این است که هردو ریشه در فلسفه یونانی دارند. البته ریشه فلسفه غرب فقط یونان نیست بلکه ریشه های رومی و مصری هم دارد و بنا بر بعضی از نظرها از فرهنگ و اندیشه شرقی و ایرانی هم بهره برده است. در اینجا باید افزود که فلسفۀ غرب از طریق ترجمۀ آثار اسلامی در قرون وسطا و تأثیرگذاری بر حکمای مدرسی بر فلسفۀ غرب تأثیرگذاشته است. نکتۀ اشتراک دیگر بین فلسفه اسلامی و بسیاری از فلسفه های غربی این است که آنها با ادیان ابراهیمی پیوند دارند و از آن متأثر هستند و از این جهت ریشه ها و مفاهیم مشترک دارند.

5. با اینکه فلسفۀ اسلامی و فلسفۀ غرب هر دو از فلسفۀ یونان سرچشمه گرفتند چرا مسیرهای متفاوتی را طی کردند؟
فلسفه از عوامل مختلفی تأثیر می پذیرد. فلسفه از فرهنگ، اوضاع اجتماعی، دین، علوم و معارف دیگر و حتی خصوصیات روحی و روانی افراد رنگ می پذیرد. از این رو فلسفه در غرب، در جهان اسلام و در شرق دور سرنوشت مختلف داشته است. حتی در اسلام بین شیعه و سنی از جهت سیر و جایگاه فلسفه تفاوت هست. ادیان مسیحیت و یهودیت، تمدن یونان و روم، تحولات قرون وسطی و دوران رنسانس و پیدایش علم جدید در شکل گیری و مسیر فلسفه در غرب تأثیر چشمگیری داشته است. به عنوان مثال اگر فیزیک نیوتن از یک سو و تشکیکات هیوم از سوی دیگر نبود فلسفۀ کانت هرگز بوجود نمی آمد. اگر رشد چشمگیر علوم تجربی و موفقیت تکنولوژیک آن نبود هرگز فلسفۀ پوزیتیویسم در غرب شکل نمی گرفت. اگر نظام سرمایه داری (کاپیتالیزم) در غرب شکل نمی گرفت مارکسیسزم پیدا نمی شد. این تحولات در جهان اسلام رخ نداده است. از سوی دیگر، تعالیم قرآن و آموزه های پیامبر و امامان شیعه علیهم السلام در شکل گیری فلسفه اسلامی و رشد الاهیات بسیار مؤثر بوده است. پیوند عقلانیت و معنویت در اسلام موجب شکل گیری عرفان نظری در جهان اسلامی شده است که خود نوعی نظام مابعدالطبیعی است. عرفان نظری در مسیحیت و هند کم و بیش هست، اما هرکز به شکل عمیق و نظام مند که در جهان اسلام به صورت یک علم رشد پیداکرده در سنت های دیگر دیده نمی شود. از سوی دیگر به جهت رکود علوم تجربی و علوم اجتماعی در جوامع اسلامی متأخر فلسفۀ ناظر به این ساحت ها در جهان اسلام گسترش نیافت.

6.چه عواملی موجب پیدایش مکتب های مختلف در فلسفه غرب شده است؟ در حالی که در فلسفه اسلامی این طور نبوده و تقریبا یک فلسفه بوده که سیر تکاملی خود را طی کرده و به مراحل والایی رسیده است. البته در فلسفه اسلامی هم اختلاف هست، اما نه به اندازه فلسفه غرب. به عبارت دیگر عامل اصلی ایجاد مکاتب فراوان و مختلف در فلسفه غرب چیست و عامل اصلی کمی اختلافات فکری و مکتب های فلسفی در فلسفه اسلامی چیست؟
یکی از علل این امر این بوده که فلیسوفان اسلامی عمیقا پایبند به اسلام بوده اند و پیوند تفکر فلسفی با اسلام موجب شده است که فیلسوفان در خطوط کلی اندیشه باهم توافق داشته باشند. تفکر فلسفی البته بر اساس منطق و روش عقلی پیش رفته، اما همواره چراغ هدایت وحی برسرآن بوده و از پیدایش مادیگری، شکاکیت، تجربه گرایی افراطی مانع شده است. باید توجه داشت که نقش دین در فلسفه در عالم اسلام مثبت و سازنده بوده و تاثیر دین بر فلسفه نه تنهاآن را از هویتش دور نکرده است، بلکه حافظ و ضامن سلامت تفکر فلسفی بوده است. البته در جریان های کلامی و مذهبی گرایش های قشری و ضدعقلی دیده می شود که برداشت های افراطی از آموزه های دینی نقش تخریبی داشته است، چنانکه در تفکر سلفی و وهابی شاهد هستیم.

7. شاخه های مهم فلسفه غرب کدامند؟
فلسفه تفکر عقلی روشمند است. فلسفه به این معنای وسیع دامنۀ گسترده ای دارد و حوزه های گوناگونی را دربر می گیرد. متافیزیک، معرفت¬شناسی، فلسفۀ ذهن، فلسفۀ علم و فلسفه های ناظر به عمل، مثل فلسفه اخلاق، فلسفه سیاست و فلسفه حقوق نمونه های از شاخه های فلسفه غرب هستند. یکی از امتیازات فلسفه در غرب نسبت به فلسفه در فرهنک ما همین تنوع و گستردگی شعب فلسفه است. همین امر موجب شده است که فلسفه در غرب با عمل و زندگی ارتباط بیشتری داشته باشد و توجه علاقمندان بیشتر و عامتری را جلب کند. فلسفه ما چون متمرکز بر مباحث متافیزیک بوده در بعد اجتماعی و در زندگی عینی بشر چندان تأثیرگذار نبوده است و محدود به اقلیتی از خواص مانده است . یکی از ریشه های مشکلی که ما امروزه در علوم انسانی داریم به همین موضوع بر می گردد. ما در زمینه های حیات جمعی انسان آنگونه که شایسته بود فلسفه ورزی نکردیم.

8. محور اصلی در فلسفه اسلامی موجود است که اکمل و اتم آن واجب الوجود است. به عبارتی دیگر بسیاری از مباحث مقدماتی فلسفه برای این است که در آخر واجب الوجود به بهترین نحو اثبات شود. سوال این است که محور اصلی در فلسفه غرب چیست ؟
وجود یا موجود، موضوع متافیزیک است و چون فلسفه ما متمرکز بر متافیزیک بوده مفهوم محوری آن وجود و موجود است. در فلسفه قرون وسطای غرب الاهیات محوریت داشت؛ اما فلسفه جدید غرب چون از تنوع و تکثر بسیاری برخوردار است چنین محوری ندارد. هر شعبه و شاخه ای از فلسفه موضوع و محور خاص خودش را دارد. اما بطور کلی شاید بتوان گفت محوری ترین مفهوم و موضوع در فلسفه جدید غرب انسان است. در هر یک از فلسفه ها ابعاد مختلف انسان مورد بحث است. در اگزیستانسیالیسم این امر روشن است. در فلسفۀ تحلیلی هم پدیده های انسانی مثل زبان، ذهن و علم محور بحثند. در فلسفه های سیاسی و اخلاقی هم محوریت انسان روشن است. توجه به معرفت شناسی هم از همین باب است.

9. وضعیت فلسفۀ تطبیقی در ایران معاصر چگونه است؟ آیا حرکت قابل ذکری در این موضوع صورت گرفته است؟ و آیا در بین حکمای معاصر ما چهره های شاخصی در فلسفۀ تطبیقی داریم؟
شاید نخستین فیلسوف ما که مباحثی را در ارتباط با فلسفۀ غرب طرح کرد ملاعلی مدرس زنوزی در کتاب بدایع الحکم است که به برخی از پرسشهای یکی از معاصرانش بنام بدیع الملک که از شاهزاده های قاجار بود و ظاهرا تاحدی با فلسفه غرب آشنایی داشت پاسخ داده است. اما این کار با فلسفۀ تطبیقی فاصلۀ زیادی دارد. بزرگانی مانند علامه شعرانی، علامه طباطبایی، شهید مطهری و آیت الله مصباح تا حدی با برخی از مباحث فلسفۀ غرب آشنا شدند و مباحثی را عمدتا در نقد فلسفه های مادی به ویژه مارکسییم طرح کرده اند. یکی از کسانی که بحث فلسفۀ تطبیقی را مطرح کرده و در این زمینه در ایران تأثیرگذار بوده هانری کربن بوده است. از سید احمد فردید هم باید یاد کرد که تفکر فلسفی او حاصل مقایسه حکمت اسلامی با برخی فلسفه های غربی بویژه فلسفۀ هایدگر بود. از میان علمای دینی می توانم از دو استاد یاد کنم که بطور عمیق و تخصصی هم با فلسفه اسلامی و هم با برخی از شاخه های فلسفه غرب آشنائی عمیق داشتند. مرحوم مهدی حائری یزدی و مرحوم دکتر احمد احمدی. این بزرگان سالها فلسفۀ تطبیقی تدریس کردند، اما از آنها آثار مکتوب زیادی برجای نمانده است. کتاب هرم هستی حائری یزدی و کتاب بن لایه های شناخت از دکتر احمدی دو نمونه از آثار قابل ذکر در این زمینه هستند. در نسل جدید اهل فلسفه، فلسفۀ تطبیقی با اشتیاق و شور بیشتری مورد توجه است و گمانم این است که ما در آینده در این زمینه حرف های بیشتری برای گفتن خواهیم داشت.

10. آیا بین فلسفۀ اسلامی و فلسفه های شرق مثل هندوئیسم کارهای تطبیقی صورت گرفته است؟
آشنایی ما با فلسفه های شرق و هند بسیار کمتر از فلسفۀ غرب است و کارهای تطبیقی در این زمینه بسیار کم است. آثار به زبان فارسی دراین زمینه ها زیاد نیست. آثاری از داریوش شایگان و ترجمه هایی از ع. پاشایی در باب فلسفه ها و ادیان شرقی بیشترین شهرت را در این زمینه دارند. یکی از کتاب های بسیار خوب دربارۀ فلسفه های هندی کتاب “معرفی مکتب های فلسفی هند ” است که دو فیلسوف هندی نوشته اند و خانم فرناز ناظر زاده کرمانی به فارسی ترجمه کرده است. پایان نامه هایی هم در این حوزه نوشته شده، اما هنوز آشنایی ما با فلسفه های شرقی در مرحله مقدماتی است. اتفاقا در خود شرق یعنی در هند و چین و ژاپن کارهای مهمی در فلسفه تطبیقی انجام شده است. در زمینۀ مقایسه فلسفه های شرقی مثل بودیسم و کنفوسیونیسم و ذن با یکدیگر و با فلسفه های غربی کارهای زیادی انجام شده است. برای فلسفۀ تطبیقی یا مقایسه فلسفه ها شناخت فلسفه ها لازم است. یک شاخه از مطالعات فلسفی هست که به آن مطالعات منطقه ای فلسفه (area studies philosophy) گفته می شود، مثل مطالعۀ فلسفۀ چینی، هندی و ژاپنی. در واقع مطالعات منطقه ای پیش نیاز فلسفۀ تطبیقی است. اما در محافل و مراکز فلسفی ما به این شاخه توجه لازم نشده است. در حوزه های علمیه ما اصلا به این گونه مطالعات توجه نشده است و در دانشگاه های ما هم گرچه درس ها و مطالعاتی در این زمینه صورت گرفته است اما کار عمیق و قابل ذکری تولید نشده است.

11. اگر نکتۀ ناگفته ای در باب فلسفۀ تطبیقی هست بفرمایید.
توجه به چند نکته در مطالعات تطبیقی لازم است. یکی این است که باید از ترجمه و تطبیق شتابزده مفاهیم یک فرهنگ به مفاهیم آشنای فرهنگ خودی دوری کرد. این همسان پنداری گاهی مانع فهم ما از فرهنگ های دیگر می شود. تا به واژه آشنایی در مکتب فلسفی دیگر برمی¬خوریم نباید فکر کنیم لزوما این واژه یا اصطلاح در آن فرهنگ همان معنایی را دارد که در فرهنگ ما دارد. این امر مختص به فلسفه نیست، بلکه در همۀ مطالعات تطبیقی باید به آن توجه داشت. اصولا یکی از دشواری های کار تطبیقی ترجمه و معادل یابی است. البته منظورم فقط ترجمه و معادل لفظی در اینجا نیست، بلکه منظورم معادل مفهومی است. گاهی برخی تا آنجا پیش می روند که فرهنگ ها را بطور کلی غیر قابل نفوذ و درک می دانند که از آن به Incommensurability تعبیر می کنند که این به نظرم افراط و زیاده روی است، گرچه دشواری این فهم و تطبیق را باید پذیرفت.
مطلب دیگر این است که در مطالعۀ مقایسه ای تا جایی که ممکن است نباید پیشداوری داشت و فلسفۀ مورد قبول خود را همیشه برتر و فلسفه های دیگر را فرودست تر فرض کرد. این گونه ذهنیت مانع فهم و داوری درست دربارۀ مکتب ها و نظریات رقیب می شود. اصولا پیش داوری ها رهزن هستند. مثلا یکی از پیش داوری ها آن چیزی است که ذات گرایان و طرفداران حکمت خالده دارند که بر اساس آن برای همۀ فلسفه ها و ادیان و بطور کلی معارف بشری به ذات و گوهر مشترک قائل هستند. من نمی گویم ذات و گوهر مشترکی وجود ندارد، اما سخنم این است که اگر هم چنین نظری داریم در مطالعه تطبیقی باید آن را در پرانتز بگذاریم و از پیش فرض نکنیم. اگر تحقیق ما را به آنجا رساند اظهار کنیم.
نکتۀ دیگر این است که فلسفۀ تطبیقی به مقایسه محدود نمی شود، بلکه می تواند و خوب است مشتمل بر نقد هم باشد، چنانکه در مطالعۀ تاریخ فلسفه هم نظر بنده همین است و باید مطالعه انتقادی باشد، نه صرفا توصیفی. البته نقد باید بعد از توصیف بی طرفانه و دقیق باشد.
و نکتۀ آخر این است که کار تطبیقی نباید محدود به بعضی شاخه های فلسفه مثل متافیزیک و معرفت شناسی شود، بلکه در همۀ رشته های مختلف فلسفه مثل فلسفه اخلاق، فلسفۀ سیاست، و فلسفۀ هنر لازم است گسترش یابد، چنانکه در رشته های دیگر علمی و معرفتی نیز مطالعات تطبیقی بسیار راهگشا است.

شما همچنین ممکن است مانند بیشتر از نویسنده

یک پاسخ بفرست