پاسخ به برخی پرسش های مخالفان فلسفه

یکی از خوانندگان وبسایت بنده مطلب زیر را طرح و از اینجانب پاسخ خواسته است: در یکی از کانال های ضد فلسفه یکی از مخالفان فلسفه با عنوان “سوالاتی از فیلسوفان” پرسشهایی را طرح کرده که به نظر او فیلسوفان نمی توانند به آن ها جواب دهند و اینگونه به نظر خودش فلسفه را ابطال و محکوم کرده است. وی خواسته است روش ائمه اطهار (ع) را مخالف روش فلسفی نشان دهد. لطفا اگر ممکن است به این پرسش ها پاسخ دهید.

  • سوال یکم: اهل بیت (ع) برای آن که با مردم سخن بگویند چه نوع ادبیاتی داشتند؟ ادبیات پیچیده یا ادبیات ساده؟

پاسخ: منظور از ساده و پیچیده چیست؟ اگر ساده به معنای سطحی و عامیانه و پیچیده به معنای قلمبه گویی باشد، پاسخ این است که هیچکدام. اگر ساده سخن گفتن به معنای اجتناب از مغلق گویی باشد سخن اهل بیت ساده است. اگر پیچیده به معنای سخن عمیق باشد که فهمش برای همگان به آسانی میسر نیست، ائمه در مواردی چنین سخن گفته اند. ائمه به فراخور حال مخاطب و مرتبۀ درک او سخن می گفتند. نکتۀ دیگر این است که در برخی از حوزه ها مثل اخلاق و احکام سخن نوعا ساده و قابل فهم برای عموم است. اما در باب معارف سخن از جهت معنا مراتب دارد. اگر مخاطب از درک و معرفت بالایی برخوردار بود سخن ائمه با او عمیق­تر بود بطوری که فهمش برای عموم میسر نبود، مانند برخی از خطبه های الاهیاتی امیر المؤمنین (ع) و بسیاری از احادیث توحیدی و معارف اعتقادی. بله، ائمه سخنانی دارند که فهمشان اصلا ساده نیست، بلکه بسیار دشوار و گاه مرد افکن است. چنانکه در خود روایات آمده است که «ان کلامنا صعب مستصعب…» به یک نمونه از سخنان مولی امیرالمؤمنین توجه کنید.

و من خطبة له (علیه السلام) في التوحيد و تجمع هذه الخطبة من أصول العلم ما لا تجمعه خطبة:

مَا وَحَّدَهُ مَنْ كَيَّفَهُ وَ لَا حَقِيقَتَهُ أَصَابَ مَنْ مَثَّلَهُ وَ لَا إِيَّاهُ عَنَى مَنْ شَبَّهَهُ وَ لَا صَمَدَهُ مَنْ أَشَارَ إِلَيْهِ وَ تَوَهَّمَهُ؛ كُلُّ مَعْرُوفٍ بِنَفْسِهِ مَصْنُوعٌ وَ كُلُّ قَائِمٍ فِي سِوَاهُ مَعْلُولٌ؛ فَاعِلٌ لَا بِاضْطِرَابِ آلَةٍ مُقَدِّرٌ لَا بِجَوْلِ فِكْرَةٍ غَنِيٌّ لَا بِاسْتِفَادَةٍ؛ لَا تَصْحَبُهُ الْأَوْقَاتُ وَ لَا تَرْفِدُهُ الْأَدَوَاتُ، سَبَقَ الْأَوْقَاتَ كَوْنُهُ وَ الْعَدَمَ وُجُودُهُ وَ الِابْتِدَاءَ أَزَلُهُ [أَوَّلُهُ]؛ بِتَشْعِيرِهِ الْمَشَاعِرَ عُرِفَ أَنْ لَا مَشْعَرَ لَهُ وَ بِمُضَادَّتِهِ بَيْنَ الْأُمُورِ عُرِفَ أَنْ لَا ضِدَّ لَهُ وَ بِمُقَارَنَتِهِ بَيْنَ الْأَشْيَاءِ عُرِفَ أَنْ لَا قَرِينَ لَهُ، ضَادَّ النُّورَ بِالظُّلْمَةِ وَ الْوُضُوحَ بِالْبُهْمَةِ وَ الْجُمُودَ بِالْبَلَلِ وَ الْحَرُورَ بِالصَّرَدِ [بِالصَّرْدِ]، مُؤَلِّفٌ بَيْنَ مُتَعَادِيَاتِهَا مُقَارِنٌ بَيْنَ مُتَبَايِنَاتِهَا مُقَرِّبٌ بَيْنَ مُتَبَاعِدَاتِهَا مُفَرِّقٌ بَيْنَ مُتَدَانِيَاتِهَا. (نهج البلاغة خطبه 186)

از سؤال کنندۀ محترم بخواهید این خطبه را برای شما توضیح دهد و نشان دهد که چگونه بین کیفیت قائل شدن برای خدا و توحید منافات است؟ چگونه اشاره به او با صمدیتش ناسازگار است؟ چگونه خدا ورای زمان است؟ حقیقت زمان چیست که نمی توان خدا را زمانی دانست؟ چگونه وجودش بر عدم و آغاز و زمان تقدم دارد؟ پاسخ به این سؤالات و در نتیجه فهم این بیان عمیق اصلا ساده نیست. به علاوه پاسخ دادن به این سؤالات و در نتیجه فهم این بیان لازمه اش ورود در تفکر فلسفی است. بدون طرح مباحث عمیق عقلی نمی توان معنای بیان مولا را درک کرد.

  • سوال دوم: صحابه برای آن که توحید را بفهمند و خدا و هستی را درک کنند، به کلام معصوم مراجعه می­کردند یا به فلسفه؟ می گویند امیرالمؤمنین علیه السلام با ابوذر به قدر فهم او و با سلمان به قدر فهم خودش سخن می­گفته!

پاسخ: صحابه رسول خدا (ص) و اصحاب ائمۀ هدا (ع) برای فهم توحید و هستی دو کار می کردند: یکی مراجعه به کلام خدا و معصوم، دیگری تفکر دربارۀ این موضوعات چنانکه قرآن توصیه می کند و متفکران دربارۀ خلقت آسمان و زمین را اولولألباب می نامد. تفکر در باب هستی در اصطلاح حکما نوعی فلسفه ورزی است. و منافاتی بین خرد ورزی و مراجعه به کلام خدا و معصوم نیست. نه تنها منافات نیست بلکه همراهی هست. هم باید درباب هستی فکر کرد و هم باید به قرآن و سنت مراجعه کرد.

  • سوال سوم: آیا آن سطح عالی آموزش از جانب امیرالمومنین نامش “فلسفه” و یا شیوه اش “فلسفی” بود؟! یعنی سلمان و ابوذر و خاصّان صحابه نزد امام معصوم آموزش “فلسفه” دیده اند؟!

پاسخ: آیا منظور شما کلمه و نام فلسفه است و یا محتوا و روش آن؟ اگر منظور نام و عنوان است پاسخ منفی است. آنها نام این تفکر و این روش را فلسفه نمی گفتند؛ فلسفه کلمه ای یونانی است، نه عربی. اگر منظور این است که ماهیت تفکر آنها درباب الاهیات و روش آنها همان روش فلسفی است، پاسخ مثبت است؛ چون فلسفۀ یعنی تفکر و بکار گیری عقل دربارۀ مسائل بنیادی، مانند مسائل هستی شناسی و اثبات وجود خدا. بنا بر این جای برای گذاشتن علامت تعجب در انتهای سؤال نیست. فلسفه چیز عجیب و شاخدار نیست؛ فلسفه یعنی تفکر عقلی روشمند.

  • سوال چهارم: مگر امامان معصوم نیامده اند که دین خدا را تبیین نمایند و در این راستا با بلاغت و شیوایی و روانی و سادگی سخن بگویند؟ پس چرا برای فهم کلام معصوم باید نیازی باشد به “فلسفه”؟!

پاسخ: معصومان سلام الله علیهم اجمعین معارف الهی را به بهترین بیان و شیواترین شیوه تعلیم می دادند. اما برای فهم مطالب عمیق الاهیاتی و سخنان معصومین در این باب علاوه بر شیوایی و رسایی بیان گوینده، تفکر و تعقل از سوی شنونده هم لازم است. گاهی اگر شنونده از قوت و دقت عقلی بالایی برخوردار نباشد به فهم عمیق موضوع نایل نمی شود. فهم مسائلی همچون جبر و اختیار، قضا و قدر، بداء، کیفیت علم الهی، شناخت حقیقت نفس آدمی و تصور بقای نفس پس از مرگ برای بسیاری از مردم دشوار است و تنها اهل تفکر و تعقل و باریک بینی می توانند به درجاتی از معرفت در این مسائل نایل شوند. اگر فلسفه را تفکر عقلی روشمند تعریف کنیم، چنانکه چنین تعریف می کنیم، آری برای فهم کلام معصوم تفکر عقلی روشمند لازم است و می توان نام آن را فلسفه گذاشت، گرچه نام اهمیتی ندارد و می توان این نام را بکار نبرد.

  • سوال پنجم: چرا خود همین “فلسفه” باید پر از پیچ و خم و دشوار باشد؟! جوری که ما باید کلّی وقت بگذرانیم برای فهم فلسفه؟ و بعد با فهم فلسفه تازه باید بفهمیم که منظور امام معصوم چیست! اینگونه که مدافعان فلسفه می­گویند، امامان حجت خدایند و فلاسفه حجت امامان!

پاسخ: پیچیدگی فلسفه به معنای پیچدگی درک معارف عقلی و پیچیدگی شناخت عمیق هستی و انسان است. اینکه چرا شناخت عمیق هستی و انسان پیچیده است، یک علتش این است که در این گونه شناخت ما از ادراکات حسی فراتر می رویم. در آنجا سخن از سفید و سیاه و شیرین و ترش و سردی و گرمی که از راه حواس قابل شناختن هستند نیست. در این گونه مباحث که دور از محسوسات هستند ما به تفکر عقلی و انتزاعی نیاز داریم. و این یکی از جهات دشواری مباحث فلسفی است. تفکر عقلی تمرین عقل ورزی است و این تمرین باعث رشد ذهنی ما می شود. از این جهت است که برای فهم معانی عمیق به چنین تمرین و پرورشی نیازمندیم. این موضوع اختصاصی به فلسفه ندارد. علوم دقیق مثل ریاضیات، علوم طبیعی، و حتی علوم دینی مثل برخی مباحث کلامی، اصولی و فقهی هم چنین هستند. شما اگر یک انسان بی سواد را در درس خارج فقه یا اصول یک مجتهد بیاورید، او توفیق چندانی در فهم مباحث پیدا نمی کند. برای همین است که حوزه های علمیه تأسیس شده اند و افرادی سالها درس می خوانند و تمرین علمی و ذهنی می کنند تا بتوانند در علمی مانند فقه قدرت فهم ظرایف کلام معصوم را پیدا کنند. فرق یک مجتهد با یک عامی در همین است. اما اینکه گفتید مدافعان فلسفه می گویند “امامان حجت خدایند و فلاسفه حجت امامان” تهمت و بهتان است. بله شیعیان مدافع فلسفه امامان را حجت خدا می دانند، اما اینکه “فلاسفه حجت امامان” هستند سخن مزخرفی است که هیچ فیلسوفی به آن تفوه نمی کند و این از افاضات و رشحات سؤال کننده است که دشمن فلسفه است.

بد نیست همین سؤال را از سؤال کننده دربارۀ فقه بپرسید. “چرا خود همین “فقه” باید پر از پیچ و خم و دشوار باشد؟! جوری که ما باید کلّی وقت بگذرانیم برای فهم “فقه”؟! و بعد با فهم فقه تازه باید بفهمیم که منظور امام معصوم چیست؟!” فقها برای اجتهاد فقهی ده ها سال عمر صرف می کنند و سالها نزد اساتید درس می آموزند، و صد ها کتاب را مطالعه می کنند، تازه از میان آنها تنها معدودی می توانند به درجۀ اجتهاد یعنی فهم استدلالی فقه برسند. اینکه نماز و روزه واجب است و خوردن گوشت خوک و شراب حرام است که پیچیده نیست. در عرض یک دقیقه می توان آن را فهمید. این طور نیست؟ پس چرا این همه عمر گذاشتن و خون دل خوردن؟ تازه بعد از این همه زحمت فقیه می گوید ما مخطئه هستیم؛ شاید برخی استنباط های ما مطابق با واقع نباشد، ولی پیش خدا معذوریم. آیا اینطور نیست؟ چرا این پرسش ها را از فقیه نمی پرسید؟ آیا فهم احکام فرعی از فهم عقاید دشوارتر است؟ پاسخ واقعی این است که دو جور فهمیدن احکام داریم: یکی فهمیدن تقلیدی که بسیار ساده است و دیگر فهمیدن اجتهادی که بسیار دشوار است. در عقاید هم همینطور است. منتها یک فرق مهم بین فقه و عقاید هست. آن فرق این است که در عقاید تقلید نه عقلا معقول است و نه شرعا جایز.

پس به کسانی که برای فهم عقاید از علوم عقلی استفاده می کنند اشکال وارد نیست. آنها کار درست و ضروری را انجام می دهند و به ندای فطرت و عقل و کلام خدا لبیک می گویند که آدمی را به تفکر و تعقل دعوت می کنند. اشکال به کسانی وارد است که برای فهم عقاید دین وقتی نمی گذارند و استاد نمی بینند و کتاب نمی خوانند، بلکه به حد فهم عامیانه اکتفا می کنند و در عین حال در این زمینه ها با اعتماد به نفس کاذب نظر می دهند و کسانی را که در این زمینه ها به تحصیل و مطالعه و تعمق می پردازند تخطئه می کنند. اینجا جای شگفتی و علامات تعجب گذاشتن است!

  • سوال ششم: آیا بدون فلسفه نمی­توان خدا را شناخت؟! اگر میشود پس فلسفه ضرورتی ندارد! اگر نمی­شود پس آیا میتوان گفت “فلسفه ضروری دین است”؟! آن پیرزن بی سواد در دهات دور افتاده که نه فلسفه خوانده و نه ابن عربی و ملاصدرا را شناخته، اما محبت آل الله را در دل دارد، آیا او اگر بمیرد، دینش از او پذیرفته نیست؟!

پاسخ: شناخت خداوند راه های مختلف و مراتب و درجات گوناگون دارد. مرتبه ای از خداشناسی فطری است و برای همگان حاصل است. از این رو دین پیرزن مورد اشاره و یا پیرمردی مثل او مقبول خداوند است و او اهل نجات است. شما هم اگر بخواهید سطح معرفت شما از دین در حد آن پیرزن بی سواد باشد مانعی ندارد و مشکلی نیست و می توانید در همان حد بمانید و به خودتان زحمت ورورد در مباحث عقلی پیچیده را ندهید. اما اگر کسی بخواهد معرفتش عمیق تر شود باید گام­های دیگری بردارد. مرتبۀ دیگر با برهان های منبّه ساده برای افرادی که در سطحی بالاتر هستند مفید است. مرتبۀ بالاتر از آن فهم و شناخت عمیقتری است که برا ی نیل به آن تفکر و خردورزی و تمرین عقلانی و استاد دیدن و کتاب خواندن و اندیشیدن همراه با عبادت و تهذیب نفس لازم است. به خصوص دفع شبهات مادیون نیازمند به مطالعۀ افکار آنها و تفکر عقلی است و مراد ما از فلسفه همین تفکر عقلی است. فلسفه ضروری دین نیست. اما برای فهم عمیق­تر معارف دین تفکر عمیق لازم است. همانطور که علوم ادبیات و رجال و اصول فقه ضروری دین نیستند، ولی برای فهم کلام خدا و معصوم برای مجتهد ضروری هستند. مجتهد برای رسیدن به اجتهاد سال­ها عمرش را صرف آموختن این علوم می کند که بسیاری از آنها کلام خدا و معصوم نیستند.

  • سوال هفتم: فلسفه چیزی جدای از کلام معصوم است یا در همان کلام معصوم نهفته است؟! اگر جدا از کلام معصوم است و دانستنش ضروری است باید پرسید چرا معصوم چنین مسئله ضروری و مهمی را به ما یادآور نشده است؟! و اگر فلسفه جدا از کلام معصوم نیست و همان کلام معصوم است، پس چرا اسمش را گذاشته اند فلسفه؟! خب بگویند “روایت” یا بگویند “حدیث”!

پاسخ: آیا علوم ادبی مثل صرف و نحو و کتاب های جامع المقدمات و سیوطی کلام معصومند؟ همینطور علم رجال و بسیاری از مباحث علم اصول در مباحث الفاظ و مباحث عقلی اصول آیا کلام معصومند؟ آیا همۀ مباحث نجومی که در بحث قبله و وقت نماز طرح می شود و برخی مباحث ریاضی که برای حل برخی از مسائل فقهی مثل ارث طرح می شود کلام معصومند؟ آیا اصحاب ائمه معالم و رسائل و کفایه می خواندند و آراء شیخ انصاری و آخوند خراسانی را بررسی می کردند؟ حق این است که برخی از علوم غیر دینی برای فهم دین لازمند. برخی از علوم غیر دینی به فهم بهتر دین کمک می کنند و جنبۀ مقدمه و ابزار دارند. به خصوص زمانی که با عصر معصومین فاصله داریم و به آنها دسترسی نداریم ناچاریم به کمک این علوم معارف را استنباط کنیم. ثانیا قرآن کریم و معصومین به آنچه که ما فلسفه می گوییم سفارش و تأکید فراوان کرده اند. قرآن و حدیث مکرر دعوت به تفکر و تدبر و مطالعه در آفاق و انفس کرده است. اگر مشکل با اسم فلسفه است، این مشکل جدی نیست و می توان این اسم را کنار نهاد، چنانکه بسیاری از حکمای ما بجای فلسفه از اصطلاح قرآنی “حکمت” استفاده می کنند. علامه طباطبائی اسم دو کتابش را بدایة الحکمة و نهایة الحکمة گذاشته است. هیج ضرورتی نیست که این نوع تفکر را فلسفه بنامیم و اصرار و تعصبی نسبت به لفظ نداریم. فقط از باب اینکه این تفکر در دنیا به این عنوان معرفی شده و با این نام شناخته می شود از باب سهولت در مفاهمه این اسم بکار می رود، والا نه ضرورتی هست و نه قداستی دارد. اما پیشنهاد سؤال کنندۀ محترم معقول نیست و نمی توانیم این مباحث را حدیث یا روایت بنامیم. چون حدیث و روایت در اصطلاح خاص ناظر به کلام معصوم است و سخن ما دربارۀ تفکر عقلی است که خود انسان با استفاده از عقلش بهآن می پردازد؛ همچنانکه شما نمی توانید جامع المقدمات و سیوطی و مغنی و مطول و معالم و رسائل و کفایه را روایت یا حدیث بنامید.

  • سوال هشتم: شباهت مبانی فلسفۀ اسلامی با مبانی عقاید هندوها و صوفیه و کافران یونان باستان برای چیست؟! آیا این شباهت اتفاقی است؟! یا اینها همگی از یک مصدر و منبع صادر شده اند؟!

پاسخ: همه انسان ها از آن جهت که انسان هستند مشترکاتی دارند. مثلا ادراکات حسی همۀ انسان ها تقریبا یکسان و شبیه به هم است. همۀ انسان ها از موضوعات فطری مثل اصول اخلاقی فهم مشترک و یا دستکم نزدیک به هم دارند. همۀ انسان ها از قدرت عقل برخوردارند و خداوند در قرآن انسان ها را دعوت به تفکر می کند. این نشان می دهد که تفکر به انسان کمک می کند که به فهم واقع نزدیک شود. همۀ اینهایی که نام بردید انسان هستند و از حس و فطرت و عقل برخوردارند، والا مکلف نبودند. چون چنین است پس اگر آنها هم عقلشان را بکار ببرند از نظر فکری به ما نزدیک می شوند. به علاوه خداوند برای امت های گوناگون انبیایش را فرستاده و بسیاری از تعالیم انبیا در میان انسان ها باقی مانده و نسل به نسل منتقل شده است، هر چند انحراف و تحریف هم بسیار رخ داده است. بنا بر این عجیب نیست که انسان ها به رغم اختلاف در دین و مذهب در برخی از مسائل فهشمان نزدیک به هم باشد.

افزون بر این، آیا همۀ آراء فلاسفۀ مسلمان شبیه عقاید “هندوها و کافران یونان باستان” است؟ فلاسفۀ مسلمان به توحید و نبوت و معاد و قرآن و سنت اعتقاد دارند؟ آیا “هندوها و کافران یونان باستان” همین عقاید را دارند؟ اگر این عقاید را داشته باشند که باید مسلمان باشند! سؤال کننده ظاهرا می خواسته فلاسفۀ مسلمان را تکفیر کند، ولی در عمل هندوها و فلاسفه یونان باستان را مسلمان کرده است؛ چون با “تحقیقاتی که در فلسفۀ هند و یونان و فلسفۀ اسلامی کرده” به این نتیجه رسیده است که عقاید همۀ اینها شبیه هم است. حال ما که به کتاب های فلاسفۀ مسلمان رجوع می کنیم می بینیم عقاید فلاسفۀ مسلمان همان عقاید اسلامی است و عقاید فلاسفۀ مسلمان شیعه همان عقاید شیعی است. پس اگر سخن مستشکل درست باشد هندوها و فلاسفۀ یونان باستان باید مسلمان و شیعه باشند! البته ما که از فلسفه دفاع می کنیم چنین نظری دربارۀ هندوها و فلاسفۀ یونان نداریم. این اظهار نظر مستشکل را باید از مصادیق روشن تصدیق بلاتصور دانست.

  • سؤال نهم: «فلاسفه معتقدند انسان با مستقلات عقلی و یا گزاره های یقینی عقل می تواند منظومه و بنای معرفتی خویش را بدون نیاز به وحی شکل دهد و به تولید و تاسیس علم و حکمت نظری و عملی بپردازد اما متکلمان معتقدند هم به دلیل عقلی (یعنی عقل ما خود گواهی می دهد که انسان نمی تواند بدون تعلیم از وحی به نظام جامع و صحیح معرفتی برسد) و هم به تصریح قرآن و روایات اهل بیت علیهم السلام، چنین امکان و استغنایی برای عقل وجود ندارد و عقل تنها با تعلیم از انبیاء و حجج معصوم الهی می تواند به نظام معرفتی صحیح و عاری از وهم و جهل مرکب به ویژه در موضوع توحید و معرفت خداوند برسد.» در ادامه می گویند: «ملاک عقلی بودن یک گزاره و معرفت این نیست که باید خودِ عقل آدمی بدون هیچ گونه تعلیم و ارشاد و تذکری از بیرون به آن برسد و آن را تصدیق کند بلکه همین که قضیه و معرفتی به میزان و دلیلیت عقل، و لو با آموزش و ارشاد معلمی از بیرون، و نه به دلیل تعبد، پذیرفته شود و مورد تصدیق انسان قرار بگیرد، به آن معرفتی عقلی می گویند و عقل انسان پس از ادراک و فهم آن در می یابد که با عقلش بدان رسیده است و نه با تعبد و تسلیم در برابر معلم و لو آن که معلم پیامبر یا امام معصوم باشد»؛ چنانکه ریاضیات با اینکه از راه آموزش و از طریق معلم منتقل می شود اما درعین حال عقلی است. نبوت پیامبر نیز از راه معجزه احراز می شود. مدافعان فلسفه چه پاسخی دارند؟

پاسخ: این بیانات گرچه در ظاهر شبیه استدلال است اما به جهت اشکالات عدیده ای که در آن هست مخدوش است. آیا مراد این است که همۀ فلاسفه حتی فلاسفۀ مسلمان معتقدند که انسان در معرفت و شناخت واقع نیاز به وحی ندارد؟ اگر مراد گوینده این باشد این نسبت دروغ و افترا است. فلاسفۀ مسلمان هرگز معتقد نیستند که انسان نیاز به وحی ندارد. کافی است به استدلال فلاسفه (از فارابی تا علامع طباطبائی) بر ضرورت وحی و نبوت توجه شود تا بطلان این مدعا روشن گردد.

نکته دوم، می گویند «عقل ما خود گواهی می دهد که انسان نمی تواند بدون تعلیم از وحی به نظام جامع و صحیح معرفتی برسد.» آیا معنای “عقل گواهی می دهد که …” جز این است که ما دلیل عقلی داریم بر اینکه نیاز به وحی داریم؟ اگر چنین است معنای این سخن این است که عقل در اثبات حقانیت وحی مستقل از وحی است و این استدلال عقلی بدون اینکه از وحی گرفته شده باشد بطور قاطع کشف از واقع می کند. پس عقل فی الجمله در مواردی می تواند بطور مستقل از وحی ما را به واقع برساند. و این ناقض مدعای اصلی گوینده است که برای عقل مستقل ارزش و اعتباری قائل نیست. اگر بگویند که ما ارزش معرفتی عقل مستقل را فی الجمله قبول داریم، اما عقل کافی نیست و ما را از وحی بی نیاز نمی کند، این همان سخن فلاسفۀ مسلمان است. هیچ فیلسوف مسلمانی منکر این سخن نیست.

نکتۀ سوم، شکی نیست که کلام معصوم برای ما حجت است، چه دلیل عقلی داشته باشد و چه نداشته باشد. همچنین درست است که اگر معصوم بر چیزی دلیل عقلی اقامه کند و عقل ما آن را تصدیق کند و بپذیرد این پذیرش عقلی است نه تعبدی. اما سؤال اینجاست که آیا عقل ما فقط می تواند دلیل عقلی معصوم را بفهمد و خود از اقامۀ دلیل بر چیزی عاجز است، یا خود نیز می تواند مستقل از معصوم بر مدعایی دلیل عقلی اقامه کند؟ اگر شق دوم مراد باشد این همان سخن فلاسفه است. اگر شق اول مراد باشد، معنایش این است که عقل تنها می تواند دلیل معصوم را بفهمد و بپذیرد، اما خود نمی توان بر چیزی دلیل اقامه کند. این سخن اولا ناقض سخن نخستین است که اثبات نبوت را بر گواهی عقل مبتنی کرد و ثانیا این سخن به معنای امتناع تفکر است. تفکر یعنی سیر از معلوم به مجهول که مصداق بارزش استدلال است و مستشکل این توان را از عقل سلب می کند. این سخن نفی امکان تفکر است. یعنی انسان غیر معصوم نمی تواند استدلال کند؛ او حد اکثر می توانداستدلال معصوم را بفهمد. کما اینکه در ادامه می گوید که تنها چیزی که انسان لازم دارد دیدن معجزۀ انبیا است. یعنی غیر از معجزه راه عقلی دیگری برای اثبات باورهای دینی وجود ندارد. اما مشکل اینجا است که کسی که در وجود خدا شک دارد معجزه را نمی پذیرد. به علاه، همه مردم در همۀ زمان ها دسترسی به معجزۀ پیامبران ندارند. ثالثا معجزه چگونه دلالت بر صدق دعوی پیامبر می کند؟ دلالت معجزه بر صدق پیامبر نیز مبتنی بر استدلال عقلی مستقل از وحی است. استدلال از راه معجزه مقدماتی دارد، مانند اینکه: از این شخص مدعی پیامبری کاری خارق العاده صادر شده است، این کار با علل و اسباب طبیعی قابل تبیین نیست، پس باید علل مافوق طبیعی داشته باشد؛ پس کسی که چنین کاری را انجام می دهد با علل و اسباب مافوق طبیعی و بطور مشخص خداوند مرتبط است؛ پس این شخص در ادعای خود صادق است. بنابر این، پی بردن از معجزه به نبوت مبتنی بر چنین تحلیل ها و استدلال های عقلی مستقل است و با نفی ارزش مستقل عقل، معجزه نیز کارکردی نخواهد داشت.

اتفاقا تأمل در مثال ریاضیات حقیقت را روشن تر خواهد کرد. اولا باید پرسید استاد ریاضیات آن را از کجا آموخته است؟ خواهند گفت از استادش. آیا این تسلسل تا بی نهایت ادامه خواهد یافت یا به کسانی می رسیم که خود با تفکر مستقلشان قضایای ریاضی را کشف کرده اند؟ بعید نیست طرفداران چنین فکری بگویند ریاضیات و جبر و مثلثات و دیگر علوم را هم معصومین به مردم یاد داده اند. اما بطلان این گونه سخنان نیازی به بحث ندارد. شکی نیست که ریاضیات را کسانی با تفکر مستقلشان کشف کرده اند. ثانیا آیا دانش آموز ریاضیات فقط باید استدلال معلم را حفظ کند یا پس از آموزش دیدن خود می تواند مسائل ریاضی را حل کند؟ همۀ کسانی که ریاضی می خوانند دنبال حالت دوم هستند. می خواهند به اندازه ای دانش ریاضی کسب کنند که خود بتوانند مسائل ریاضی را حل کنند، نه اینکه فقط تعدادی مسائل ریاضی را که از استاد یاد گرفته اند حفظ کنند. هدف هر استاد ریاضی این است که دانشجو را توانا بر حل مسائل ریاضی کند بطوری که دانشجو بتواند حتی مسائلی را که استاد قادر به حل آنها نیست حل کند؛چنانکه مثل معروف می گوید که همیشه بهتر است انسان ماهی گیری را به دیگران یاد دهد تا اینکه ماهی در اختیار آنها قرار دهد. بنابر نظر مستشکل ریاضات باید یک مجموعه از قضایای معینی باشد که از نسلی به نسلی روایت شود و هرگز پیشرفت و تحولی پیدا نکند و مسائل جدیدی در آن طرح نشود. آیا واقعا این تصویر از ریاضیات مضحک نیست؟

باز می گردیم به آثار این گونه نگاه در حوزۀ تفکر دینی. اگر با غیر مسلمانی دربارۀ اصول بنیادین دین و حقانیت اسلام وارد بحث شدیم طبق این نظر باید به او بگوییم تو حق نداری خودت دربارۀ مسائل مورد بحث فکر کنی؛ عقل تو نمی تواند وجود خدا یا لزوم نبوت را درک کند؛ تو فقط باید به استدلال های ما گوش کنی و آنها را بفهمی و تصدیق کنی. آیا این روش کارآمد خواهد بود و کسی مدعای ما را خواهد پذیرفت؟ طبق این مبنا دین برای تعطیل عقل بشر آمده است، هر چند تکرار شود که ما به تعقل پایبند هستیم و آن را قبول داریم. تعقل آن است که شخص خود فکر کند و با سیر فکری خود به نتیجه ای برسد. اما مستشکل می گوید افراد چنین حقی ندارند؛ آنها فقط باید در سخنان معصومین فکر کنند و آن را بپذیرند. بی شک این شیوه از دعوت به دین شیوه ای موفق نخواهد بود، به خصوص که دسترسی مستقیم به خود معصوم نداریم و افراد غیر مسلمان را هم نمی توان وادار کرد کتاب های روایی ما را بخوانند. شکی نیست که شنیدن کلام معصوم به خصوص آنجا که بااستدلال همراه باشد در هدایت افراد بسیار مؤثر است، اما این امر منافاتی ندارد که شخص بتواند با تفکر خود نیز به بخشی از حقیقت راه یابد. آنچه عقلانی و موافق تعالیم دین است آن است که تفکر مستقل انسانی می تواند انسان را به برخی حقایق برساند و از همین راه می توان به حقانیت دین رسید. اما چون عقل آدمی محدود است، انسان نمی تواند به تنهایی با اتکای برعقل همۀ حقایقی را که باید بداند کشف کند؛ از این رو خداوند انبیا را فرستاده است تا راه رستگاری را بدون خطا به ما نشان دهند. ما می توانیم بسیاری از حقایق از جمله وجود خداوند، لزوم بعث انبیا، و حیات پس از مرگ را که اصول دین هستند با عقل مستقل بفهمیم؛ هم چنین لزوم پرستش و بندگی و شکر منعم را نیز عقل می فهمد. اما فهم همۀ حقایق مرتبط به این حوزه ها و نحوۀ زیستن و چگونگی بندگی و عبادت و جزئیات حلال و حرام و تکالیف بندگی را نمی توانیم با عقل مستقل کشف کینم. پس هم عقل مستقل اعتبار دارد، هم به وحی و تعلیم انبیا و هدایت معصومین نیازمندیم و برای اثبات نیاز به هدایت الهی لازم نیست عقل را از اعتبار ساقط کنیم، بلکه کافی است ضمن قبول اعتبار عقل و ضرورت آن، به محدودیت آن توجه کنیم. متشرع ضد عقل می خواهد با کنار زدن عقل جا برای دین و ضرورت وجود هدایتگران الهی پیدا کند، اما ناآگاهانه با این کار اصل بنیاد دین و دینداری را می زند، و راه را برای اثبات اصول دین می بندد.

خلاصه آنکه متشرع ضد تعقل بر آن است که دین ما را از عقل ورزی مستقل بی نیاز می کند و عقل ورزی مستقل با دینداری منافات دارد. عقل فقط می تواند سخن معصوم را بفهمد و تصدیق و تأیید کند، اما خود رأسا نمی تواند حقیقتی را کشف کند. حق آن است که عقل ورزی مستقل ما را از دین بی نیاز نمی کند و دین هم ما را از عقل ورزی مستقل بی نیاز نمی کند. اینها دو حجت الهی هستند که مکمل یکدیگرند. نه تنها دینداری با عقل ورزی مستقل منافاتی ندارد، بلکه دین ما را به آن ترغیب می کند. عقل همچنانکه کلام معصوم را می تواند بفهمد و تصدیق کند، خود هم می تواند حقایقی را کشف کند.

شما همچنین ممکن است مانند بیشتر از نویسنده

یک پاسخ بفرست