فلسفۀ اسلامی و چالش ها و نیازهای معاصر

این مصاحبه در فصلنامۀ "علوم انسانی اسلامی صدرا"، شماره 32، بهار 1399 منتشر شد.

ارزیابی شما از نقدهای نیم قرن اخیر به فلسفه اسلامی- چه از جانب اصحاب مدرنیته و چه از جانب اخباریون- چیست؟

 

اشکالات متعددی از سوی متجددان به فلسفۀ اسلامی شده است. حس گرایان و تجربه گرایان به عقلگرایی فلسفۀ اسلامی اشکال کرده اند. تندترین نقد از این جنس از سوی پوزیتیویست ها است که اساسا فلسفه سنتی را بی حاصل و بی معنا می دانند. اصولا مفاهیم فلسفی همچون مقولات ارسطویی، جوهر و عرض، وجود مجرد، و جوهر نفسانی در تفکر مدرن که علم تجربی را تنها الگوی معرفت حقیقی می داند باید کنار نهاده شود. شکاکان و نسبیت گرایان به رویکرد یقین طلبی و مطلق گرایی فلسفۀ اسلامی و همۀ فلسفه های مبناگرا اشکال دارند.

اشکالی که برخی از متجددان داخلی به تبع از  بعضی غربی ها به فلسفۀ اسلامی دارند این است که اصول فلسفه نمی تواند اسلامی باشد، بگذریم ازاینکه بسیاری از مستشرقان فلسفۀ اسلامی را فلسفۀ عربی می گویند. اشکال متجددان به فلسفۀ اسلامی این است که ذات فلسفه با دینی بودن ناسازگار است و فلسفۀ دینی همان کلام یا الاهیات است. فلسفه سیر آزاد تفکر است، اما وقتی مقید به دین می شود جنبۀ عقلی خود را از دست می دهد. به این اشکال در جای خود پاسخ داده شده است و اکنون قصد پاسخ تفصیلی به آن را ندارم. اما پاسخ اجمالی این است که روش اثبات فلسفی روش برهانی است. هر مدعای فلسفی را که به روش برهانی عقلی اثبات کنیم آنجا فلسفه داریم. تأثیر پذیری فلسفه از اسلام از جهات و ابعاد دیگر است که خللی به برهانی بودن آن نمی زند. سخن نهایی بنده در این باب این است که فلسفه بالذات نه اسلامی است، نه مسیحی، نه شرقی و نه غربی، اما بالعرض می تواند به این گونه قیود مقید شود.

متشرعان نیز به فلسفه اسلامی تاخته اند. البته این تاختن تازگی ندارد. از زمان ورورد فلسفه به جهان اسلام محدثان، متکلمان و صوفیان به فلسفه حمله ور بوده اند. از نظر اینان روح فلسفه با دین سازگار نیست. فلسفه متکی به عقل است و بر طبل بی نیازی از دین می کوبد، در حالیکه دین مبتنی بر وحی الهی است. از نظر آنها بسیاری از آراء فلاسفه از جمله نظر آنها دربارۀ قدم عالم، علم الهی، معاد جسمانی، وحدت وجود، و علیت و صدور با آموزه های دینی در تعارض است. برخی مخالفان شیعی فلسفه می گویند اصولا فلسفه را خلفا برای مقابله با ائمه معصوم وارد جهان اسلام کردند. به همۀ این اشکالات به تفصیل پاسخ داده شده است. این حقیر در فصل نخست جلد اول درآمدی بر تاریخ فلسفه اسلامی و همچنین در نوشتار جدیدی با عنوان “دفاع از عقلانیت” به این مباحث پرداخته و به این اشکالات پاسخ داده ام.

عجیب است که اشکال عمدۀ متجددان و طرفداران فلسفه های غربی به فلسفۀ اسلامی این است که این فلسفه، اسلامی است؛ در حالیکه فلسفه نمی تواند اسلامی باشد. در همین حال، اشکال عمدۀ متشرعان به فلسفۀ اسلامی این است که این فلسفه سکولار است و اسلامی نیست. به گمان ما هر دو گروه برخطا هستند؛ هم فلسفۀ ما اسلامی است و هم اسلامی بودن با فلسفه بودن سازگار است. البته وقتی می گوییم فلسفۀ ما اسلامی است مراد این نیست که همۀ آراء همۀ فلاسفۀ مسلمان صد در صد مطابق اسلام است. در هیچ یک از علوم دینی مثل کلام و تفسیر  و فقه و اخلاق که فرض بر این است مستقیما برگرفته از متون اسلامی هستند، نمی توان چنین ادعایی کرد، چه رسد به فلسفه. معنای اسلامی بودن فلسفه در متونی که اشاره شد بیان شده است.

 

 

 اصولا چقدر اهالی فلسفه اسلامی نسبت به نقد از خودشان سعه صدر نشان داده اند؟

متأسفانه سعۀ صدر در میان ما گوهر کمیابی است. چه روشنفکر ما و چه سنتی ما در این زمینه پروندۀ درخشانی ندارند. تعصب و جانبداری متعصبانه در میان همۀ اصناف کم و بیش وجود دارد. برخی هر نوع نقدی به فلسفه اسلامی را ناشی از بی سوادی و نفهیمدن فلسفۀ اسلامی می دانند. البته گاهی واقعا چنین است، اما این سخن کلیت ندارد. کسی که چنین تصوری دارد هیچگاه نقدهای منتقدان را جدی نمی گیرد. باید سخنان منتقدان را شنید و جدی گرفت. ای بسا برخی از اشکالات آنها وارد باشد و فیلسوف را وادار به تجدید نظر در برخی از آراء و مواضعش کند. اینکه فلسفه علمی برهانی و مبتنی بر یقینیات است و یقین در آنجا هم یقین مضاعف است و مو لای درز آن نمی رود، تنها به صورت یک قضیه شرطیه درست است. کسی که چنین سخنی می گوید یا از تاریخ و سیر تحولات آراء فلاسفه و تنوع مکتب های فلسفی بی خبر است، و یا اینکه خود را یک استثنا در تاریخ فلسفه و خاتم الفلاسفه می داند؛ اشکالات به دیگر فلسفه ها را می پذیرد، اما فلسفۀ خود را نقدناپذیر می داند. فلسفه، علمی بحثی است و ذات فلسفه بحث و نقد است و این بحث و نقد ها و نقض و ابرام ها پایان ندارد. این نوع رویکرد جزمی خود ضد رویکرد فلسفی و در تعارض با روح تفکر فلسفی است. چون مطالعۀ تاریخ فلسفه و مکتب های فلسفی دیگر کمتر در میان ما رواج داشته این نوع جزمیت در اذهان بسیاری شکل گرفته است بطوری که اجازه نقد به دیگران نمی دهد.

باید افزود کسانی هم بوده و هستند که نقد ها را می شوند و می کوشند مواجهۀ منصفانه و عقلانی با آن داشته باشند. مواجهۀ عقلانی اقتضا می کند که اگر اشکال وارد است بپذیریم و در رأیمان تجدید نظر کنیم و اگر وارد نیست پاسخ عقلانی به آن بدهیم.

در میان مخالفان و منتقدان فلسفه هم این جزمیت و تعصب شدید متأسفانه دیده می شود. مخصوصا اگر شخص به فکر خود صبغۀ قداست بدهد و نظر خود را عین دین بداند، او هیچگاه آمادگی شنیدن هیچ پاسخی به اشکال خود را ندارد. بنده شخصا با چنین افرادی مباحثات بسیاری داشته ام. با اینکه کوشیده ام منصفانه و منطقی بحث کنم، اما با کسانی مواجه شده ام که به هیچوجه حاضر نیستند سخنی متفاوت با آنچه خود بدان معتقدند و ذهنشان با آن مأنوس است را بشنوند. حتی اگر پاسخی به استدلال شما نداشته باشند، کمترین انعطافی از خود نشان نمی دهند. این امر ریشۀ روانی دارد که در دورانی طولانی شکل گرفته و شخصیت شخص را شکل داده است و به آسانی قابل تغییر نیست. آزاد اندیش بودن یا متعصب بودن خصلتی است که حاصل یک شیوۀ تعلیم و تربیت و آموزش در دورۀ طولانی است و با امور بسیاری گره خورده است. چنین نیست که با تذکر، یا توصیه یا ادعا و تمنا تغییر کند.

 

در میان نقدها، کدام یک از نقدها به فلسفه اسلامی را مفید و راهگشا می دانید؟ 

نقد های متعصبانه چه از جنس سنتی آن و چه از جنس مدرن آن هیچگونه راهگشایی ندارند و فقط اختلاف و شقاق را دامن می زنند. نقدی که به انگیزۀ تکفیر و تحمیق و تحقیر و تفسیق و مانند آن باشد نه نامش را نقد می توان نهاد و نه پاسخ و علاجی برای آن می توان ارائه داد. اصولا چنین منتقدانی دنبال پاسخ نیستند. آنها کمترین تردیدی در مواضع خود ندارند. نقد ها را برای هدایت و اصلاح طرف مقابل و یا نشان دادن بطلان تفکر او به دیگران مطرح می کنند، نه برا ی دریافت پاسخ. او در نظر خود کمترین تردیدی ندارد که بخواهد آن را اصلاح کند.  متأسفانه نقد منصفانه و بدور از تعصب بسیار کم است.

اما چنان که گفتم نقدهای جدی و منتقدان حقیقت جو هم وجود دارند. این گونه نقد و بحث می تواند با برکت باشد و به رشد و تقویت فلسفه کمک کند. فلسفه و فلاسفه به چنین نقدهایی نیازمندند.

مهم ترین اشکالی که به نظر بنده می توان به فلاسفۀ اسلامی کرد این است که فیلسوفان مسلمان پس از عصر ترجمه با دنیای بیرون از اسلام تقریبا ارتباطی نداشته اند و از افکار و اندیشه ها و تحولات فلسفی در خارج از جهان اسلام بی خبر بوده اند. البته محدودیت ارتباطات در گذشته قابل درک است. اما حتی در دوره های اخیر هم که این ارتباط ممکن بود ما شاهد آن نیستیم. اندیشه های فلسفی غرب بیش از یک قرن است که وارد جهان اسلام و از جمله ایران شده و افکار کسانی را تحت تأثیر قرار داده، اما فیلسوفان سنتی ما چندان رغبتی به آشنایی با این افکار از خود نشان ندادند و با تأخیری غیر قابل توجیه به آن توجه کردند. در کشور ما در هر حال این محدودیت موجب شده که فلسفۀ اسلامی آن گونه که استعداد آن را داشته توسعه و رشد نیابد.  این اشکال به ذات فلسفۀ اسلامی نیست، بلکه اشکالی به رویکرد فیلسوفان ماست، اما در هر حال در فلسفۀ ما اثر داشته است. یکی از آثار این عدم ارتباط، محدود شدن قلمرو فلسفه اسلامی به فلسفۀ اولی یا هستی شناسی است، در حالیکه فلسفه شعب گوناگون دارد و حوزه های گسترده ای را در بر می گیرد، مانند اخلاق، سیاست، علم و دین. البته باید اذعان کرد که در قرن اخیر تلاش هایی از سوی برخی از فیلسوفان ما مانند علامه طباطبایی پیش از انقلاب اسلامی در این زمینه صورت گرفته و پس از انقلاب به این موضوع توجه بیشتری شده است، و هم اکنون در حوزه های فلسفی ما به فلسفۀ غرب تاحدی توجه می شود، اما هنوز در آغاز این راه هستیم.

 

نقش فلسفه اسلامی را در پاسخ گویی به نیازهای فکری معاصر چگونه توصیف می کنید؟

فلسفۀ اسلامی بطور بالقوه ظرفیت مواجهه با مسائل عصر جدید را دارد. اما به جهت توجه دیر هنگام اهالی فلسفه ما به مسائل عصر جدید، این امر در بسیاری از حوزه ها هنوز فعلیت نیافته است. ما در حوزه هایی همچون الاهیات و معرفت شناسی از سرمایه های ارزشمندی برخورداریم و گام های خوبی در این زمینه ها برداشته شده است، اما در برخی دیگر از حوزه های فلسفی به ویژه در حوزۀ مسائل انسانی و اجتماعی راهی طولانی در پیش داریم.

باید افزود که نیازهای فکری معاصر محدود به مسائل فلسفی نیست و فلسفه نمی تواند به همه نیازهای فکری بشر بپردازد. فلسفه تنها یک حوزه از معارف بشری است، نه همۀ آن. در کنار فلسفه حوزه های گوناگون دیگر معرفتی هست که ما به آنها نیز نیازمندیم و در آن ها نیز باید به جهاد علمی دست بزنیم، مانند حوزه های مختلف علوم طبیعی و انسانی و علوم و معارف دینی.

 

 آیا فلسفۀ اسلامی با شاکلۀ فعلی قادر به نقش آفرینی موثر در جامعۀ اسلامی مثلا در حد تمدن سازی هست؟

فلسفۀ اسلامی به صورت بالفعل آن با تمدن سازی فاصله دارد و عمدۀ مباحث آن که بر محور هستی شناسی است چندان ارتباطی به تمدن سازی ندارد، و دستکم برای تمدن سازی کافی نیست. اما این فلسفه با بنیان های نظری هستی شناختی و معرفت شناختی و انسان شناختی که دارد ظرفیت آن را دارد که با توسعه و رشدش بتواند در تمدن سازی ایفای نقش کند. از الزامات این ایفای نقش این است که فلسفۀ اسلامی با فلسفۀ جدید، علم جدید، تمدن و نحوۀ زیست جدید مرتبط شود، آنها را بشناسد و موضع فلسفی خود را درباره آنها تبیین کند. در اینجا هم باید افزود که گرچه فلسفه نقش زیربنایی مهمی در تمدن سازی دارد، اما تنها با فلسفه نمی توان تمدن ساخت. تمدن مؤلفه های بسیاری دارد که یکی از آنها به فلسفه مربوط است. عناصر بسیار دیگری برای تمدن سازی ضروری است مانند علم، دین، معنویت، اخلاق، فناوری، هنر، سیاست، مدیریت و…

 

 به نظر شما فلسفه اسلامی چه تأثیری بر  شکل گیری علوم انسانیِ اسلامی می تواند داشته باشد؟

علوم انسانی از دل هیچ فلسفه ای از جمله فلسفۀ اسلامی در نمی آید. اما بنیان ها و چارچوب های کلی علوم انسانی اسلامی را می توان بر پایۀ فلسفۀ اسلامیِ توسعه یافته و عصری شده پی ریزی کرد. ابتنای علوم انسانی بر اصول فلسفی غیر از استنتاج و استخراج آنها از اصول فلسفی است. وقتی می گوییم یک ساختمان بر فونداسیون استوار است، معنایش این نیست که کل بنای ساختمان و اجزایش از دل آن فونداسیون در می آید، بلکه مبتنی برآن و  متناسب با آن است. بسیاری از مسائل علوم انسانی تجربی هستند. گزاره های تجربی از اصول فلسفی استنتاج نمی شوند. برای تولید علوم انسانی مطلوب دستکم به سه حوزۀ معرفتی یعنی تفکر فلسفی، دانش تجربی و اجتهاد دینی در حوزه های گوناگون نیازمندیم. تفکر فلسفی در زمینه های انسان شناسی و حکمت عملی با همۀ شعب و شاخه هایش در کنار مطالعات تجربی و دینی می تواند زمنیه ساز تحول در علوم انسانی شود. باید تأکید کرد که بار اصلی اسلامی سازی علوم انسانی بر دوش دانشمندان علوم انسانی آشنا با معارف دینی است، نه فیلسوفان. فیلسوفان می توانند با تبیین بنیان های نظری و فلسفی این علوم و ترسیم خطوط کلی مرتبط با این معارف به دانشمندان علوم انسانی در این زمینه کمک کنند.

 

 آیا نوسازی فلسفۀ اسلامی را ضروری می دانید؟ اگر چنین است این امر چه الزاماتی دارد؟

بله . هر علمی همواره نیاز به نوسازی و تحول دارد. پیشرفت علوم مرهون همین امر است. اگر نوسازی نبود علم امروز بشر می باید در حد علوم سه هزار سال پیش باقی می ماند. متأسفانه پس از قرون طلایی شکوفایی علوم اسلامی، پیشرفت علوم در جوامع اسلامی یا بسیار کند شد و یا اساسا متوقف شد. نتیجه این توقف وکندی عقبماندگی جوامع اسلامی امروزی است. برای جبران این عقبماندگی چند قرنه باید نهضت علمی به راه انداخت. در همۀ حوزه های علوم و معارف از جمله در فلسفه این نهضت ضروری و اجتناب ناپذیر است. بدون نوسازی، فلسفه می میرد. ما چه به این تحول بپردازیم و چه نپردازیم دیگران به حرکت خود ادامه می دهند و به پرسش های فلسفی پاسخ می دهند. طبیعتا انسانی که پرسش فلسفی دارد به سراغ فلسفه ای می رود که برای پرسش های او پاسخ دارد، نه به فلسفه ای که بیگانه با دغدغه های اوست و به مسائل کهن و بی ربط با نیازهای او سرگرم است. این امر به معنای مرگ و حذف آن فلسفه است. نکتۀ کلیدی در تحول و بازسازی فلسفه اسلامی توجه به پرسش های عصر است. با عرضۀ پرسش های معاصر به فلسفۀ اسلامی می توان به پویایی و روزآمد بودن این فلسفه کمک کرد. با تهذیب فلسفه اسلامی، توسعۀ قلمرو فلسفه اسلامی، رویکرد اجتماعی و تمدنی به فلسفۀ اسلامی و جداکردن مرز آن با کلام، عرفان، علم، و تعامل فلسفه با همه اینها می توان به نوسازی فلسفۀ اسلامی مبادرت ورزید.

 

فلسفه صدرایی تا چه اندازه برای ایفای نقش محوری در نوسازی فلسفه و ایفای نقش در تمدن سازی اهمیت دارد؟

فلسفۀ اسلامی مساوی با فلسفۀ صدرایی و هیچ مکتب فلسفی خاصی نیست. فلسفۀ صدرایی یکی از مراحل پیشرفت فلسفۀ اسلامی است که جایگاه رفیعی دارد. ملاصدرا بر سر سفرۀ حکیمان و متفکران و عارفانی همچون فارابی و ابن سینا و سهروردی و غزالی و ابن عربی و مولوی نشسته است و جدا از آن ها نیست. حکمت متعالیه ادامۀ همین سنت و حلقه ای از این زنجیره است. این مکتب فلسفی را باید درست بشناسیم و تفسیر کنیم  و از ظرفیت های آن بهره بگیریم. اما هیچ مکتب فلسفی مقدس و لزوما ابدی نیست و نباید در آن توقف کرد و پنداشت که حل همۀ معضلات فکری بشر از درون آن بیرون می آید. از مهمترین کارهای فلسفی، یافتن ضعف ها و خلأهای احتمالی فلسفۀ صدرایی است. با عرضۀ مسائل امروز به فلسفۀ اسلامی از جمله مکتب صدرایی می توان این فلسفه را بهتر شناخت و از توانایی ها و محدودیت های آن واقف شد. تفکر فلسفی پویا است. استعداد معرفتی بشر به تدریج فعلیت پیدا می کند. انسان موجود محدودی است و دامنۀ حقیقت بسیار گسترده و در واقع بی نهایت است. هیچ فیلسوفی و هیچ دوره ای نمی تواند پایان دورۀ معرفت باشد. هیچ فلسفه ای فلسفۀ نهایی نیست. فلسفۀ نهایی اگر ممکن باشد در نهایتِ سیر حرکت بشر تحقق پیدا می کند. ما با موهبت قوۀ عاقله ای که خداوند متعال به ما ارزانی داشته، که البته محدودیت های خود را دارد، باید بکوشیم افتان و خیزان بسوی کشف حقایق گام برداریم. فلسفۀ بودن ما همین سلوک معرفتی است و این راه را پایان و توقفی نیست.

 

آیا فلسفۀ نوصدرایی داریم؟ اگر داریم شاخصۀ اصلی آن چیست؟

به نظر بنده معنای فلسفۀ نوصدرایی عصری شدن فلسفۀ صدرایی است. هنگامی که ما با استفاده از حکمت متعالیۀ صدرایی با مباحث و مسایل و پرسشهای جدید درگیر شویم، فلسفۀ نوصدرایی شکل می‌گیرد. استفاده از تجربۀ فلسفی دنیا، درگیر شدن با چالش های فلسفی معاصر، تعامل و گفتگو با فلسفه های دیگر، و گسترش قلمرو فلسفه با طرح فلسفه های مضاف با استفاده از چارچوب هستی شناختی و معرفت شناختی صدرایی گام هایی است که برای ورود فلسفۀ صدرایی به مرحله ای نو ضروری است. متفکرانی مانند علامه طباطبایی، استاد شهید مطهری و آیت الله مصباح یزدی از آغازگران این مرحله از تفکر فلسفی اسلامی هستند. با توجه به اینکه امروزه بسیاری از اهالی فلسفه در حوزه و دانشگاه در این مسیر گام بر میدارند، امید می رود در آیندۀ ای نزدیک شاهد پیشرفت هایی در فلسفۀ اسلامی باشیم.

 

مراد شما از توسعۀ فلسفۀ اسلامی و عصری شدن آن چیست؟ مگر فلسفه تابع تحولات زمانه است؟

تلقی سنتی ما از فلسفه همان مابعدالطبیعه و فلسفۀ اولی است. فلسفۀ اولی از احکام وجود بماهو وجود بحث می کند. وجود بماهو وجود هرگز تغییر نمی کند و احکام آن نیز متحول نمی شود. اگر بگوییم وجود اصیل است، واحد است، و به واجب و ممکن تقسیم می شود، این احکام از ازل تا ابد ثابت و صادقند و هر اتفاقی در عالم رخ دهد و عالم به هر سمتی برود، هیچ تغییری در این احکام پیش نمی آید. این فلسفه برای الاهیات بسیار اهمیت دارد و بنیاد جهانبینی بشر را شکل می دهد. مباحثی مثل وجود خدا یا جبر و اختیار یا تجرد نفس البته برای بشر بسیار اهمیت دارد و بر زندگی تأثیرگذار است، اما این ها مسائل ثابت و ازلی و ابدی فلسفه اند و با تغییر زندگی بشر تغییر نمی کنند؛ گرچه نحوۀ طرح و حل آنها ممکن است دچار تغییر شود. این گونه مباحث فلسفی به نحو مستقیم و مباشر با دغدغه های زندگی دگرگون شوندۀ بشر ارتباطی ندارند. فلسفۀ اولی فلسفۀ خاص است و برای خواصی که فیلسوفان حرفه ای هستند مطرح است.

اما ما فلسفه را در معنای عام تری بکار می بریم. فلسفه در تلقی ما رویکرد عقلی به دغدغه های بشر و بسط عقلانیت در همۀ ساحت های حیات آدمی است. فلسفه در این کاربرد در همۀ حوزه هایی که برای بشر اهمیت دارد جریان پیدا می کند. فلسفه بودن فلسفه به روش عقلی است که بطور عمده شامل تحلیل عقلی و استدلال عقلی است. فلسفه ای که این نقش را دارد فلسفۀ عام است. فلسفه در این معنا بکارگیری روش عقلی در بررسی مسائل مرتبط با هستی، حیات و زندگی بشر است. زندگی بشر تحول پیدا می کند؛ پدیده های جدیدی در زندگی فردی و جمعی بشر ظهور می کند. تفکر فلسفی پا به پای این تغییرات باید پیش رود. امروزه ما شعبی از فلسفه داریم که در گذشته مطرح نبودند و زمینه ای برای طرحشان نبود، مانند فلسفۀ صنعت، فلسفۀ علوم، محیط زیست، رسانه، هوش مصنوعی، سینما و فضای مجازی. فلسفۀ اسلامی هنوز بطور جدی وارد این فضاها نشده است. همچنین مکتب های فلسفی جدیدی و فیلسوفانی با اندیشه هایی نو ظهور می کنند که فلسفۀ اسلامی باید موضعش را در بارۀ آنها روشن کند. اینها امور متغیر و گاه بی سابقه اند. با تحولات اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، علمی، صنعتی، و هنری دغدغه ها و پرسش های جدیدی برای بشر مطرح می شود که مسبوق به سابقه نیست و تفکر فلسفی می طلبد. دربارۀ پدیده های مستحدثه یک سلسله پرسشها و بحث های علمی و فنی و گاه فقهی و اخلاقی مطرح است و یک سلسله پرسش ها و بحث های فلسفی دربارۀ چیستی و چرایی این امور. مرادم از توسعۀ قلمرو فلسفه و فلسفۀ عصری و روزآمد چنین فلسفه ای است. هرچند مباحث هستی شناختی، معرفت شناختی و انسان شناختی مبنای تفکر فلسفی در همۀ عرصه هاست و همۀ شعب فرعی فلسفه به این مبانی متکی است، اما فیلسوف مابعد الطبیعه سنتی به صرف تضلع و تبحر در این مبانی قادر به مواجهه با پرسش های نوشونده یادشده نیست. او باید با علم بویژه علوم انسانی و اجتماعی آشنا باشد و دنیای جدید و نحوۀ زیست بشر در این دنیا را بشناسد تا بتواند وارد فضای این گونه مباحث شود. تنها با ورود به این نوع مباحث است که فلسفه می تواند عقلاینت را در متن زندگی بشر و در همۀ ابعاد و ساحت های آن جاری کند و در تمدن سازی سهیم باشد.

فلسفۀ درخور انقلاب اسلامی چنین فلسفه ای است. انقلاب اسلامی مدعی نوع بدیعی از زیست اجتماعی است که بر فلسفۀ و عقلانیت خاصی استوار است. فیلسوفانی که به انقلاب اسلامی تعلق خاطر دارند تنها هنگامی می توانند دین خود را به انقلاب ادا کنند که عقلانیت فلسفی متناسب با انقلاب را در عرصه های گوناگون مورد نیاز آن تولید کنند و بسط دهند. این انقلاب و نظام برخاسته از آن با چالش های فکری و فلسفی گوناگونی در عرصه های مختلف حیات اجتماعی مواجه است که تنها با عرضۀ عقلانیت فلسفی فراگیر و پویا می توان بر آنها فایق آمد.  فیلسوف عصر انقلاب باید وارد فلسفه های اجتماعی ومرتبط با زندگی شود و در زمینه های گوناکون سیاست و حکمرانی، تعلیم و تربیت، حقوق و قانون، و اقتصاد و روابط بین الملل نظریه پردازی فلسفی کند.

یکی دیگر از وظایف ما در باب فلسفۀ اسلامی معرفی آن به دنیای امروز با زبان امروز است. فلسفۀ اسلامی با تعامل و گفتگو با فلسفه های دیگر رشد پیدا می کند. نخستین کار در این زمینه ترجمۀ متون کلاسیک ما به زبان های دنیا است. اما تنها ترجمۀ متون سنتی برای معرفی فلسفۀ اسلامی کافی نیست. علاوه بر این باید به زبان قابل فهم امروزین این فلسفه را معرفی نمود. برای این کار شناخت سبک تفکر فلسفی امروز و زبان فلسفی رایج و جاری در این عصر لازم است. ما حتی به دانشحویان و دانشگاهیان خودمان نمی توانیم فلسفۀ اسلامی را در قالب سنتی آن عرضه کنیم، بلکه نیازمند به بازاندیشی و بازآفرینی و بازنگاری فلسفۀ اسلامی در قالبی نو متناسب با ذهن و زبان دانشگاهی امروزی هستیم؛ در غیر این صورت از انتقال این میراث گرانقدر به دانشجویان خودمان ناکام خواهیم ماند. نتیجه آن خواهد بود که دانشجوی مسلمان ایرانی با همۀ فلسفه های دنیا آشنا خواهد بود الا با فلسفۀ خودش. اینها برخی از مصادیق روزآمد کردن فلسفۀ اسلامی است که امید است اهالی فلسفه ما بتوانند در این راه گام هایی بردارند. بعون الله و فضله.